جدول جو
جدول جو

معنی زاد و برگ - جستجوی لغت در جدول جو

زاد و برگ
(دُ بَ)
از زاد عربی (توشه) و برگ فارسی. ساز سفر. زاد راه. ساز و برگ. توشۀ زندگی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاد و بود
تصویر زاد و بود
زادبود، برای مثال نور حق را کس نجوید زاد و بود / خلعت حق را چه حاجت تار و پود (مولوی - ۵۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساز و برگ
تصویر ساز و برگ
آلات و ادوات، آنچه از اسلحه و لوازم جنگ که به سرباز داده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاخ و برگ
تصویر شاخ و برگ
شاخه ها و برگ های درخت، کنایه از آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می شود، جزئیات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زین و برگ
تصویر زین و برگ
مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه و آنچه اسب را با آن می آرایند، زین افزار، ساز، آشرمه، یراغ، یراق
فرهنگ فارسی عمید
(خُ بَ)
جزئیات و فروعات. (فرهنگ نظام). کنایه از طول و عرض در حرف و حکایت. (آنندراج). و آرایش های فضول و غیر ضرور.
- شاخ و برگ دادن بحکایتی و قصه ای و واقعه ای، با اغراق و مبالغه آن را بیان کردن. بیش یا بهتر یا بدتر از آنچه هست نمودن آن. رجوع به شاخ و برگ ساختن شود.
- شاخ و برگ ساختن، شاخ و برگ دادن:
بود مجنون ریشه ای از نخل صحرای جنون
عاقلان بر قصۀ او شاخ و برگی ساختند.
میرمعصوم کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
اسباب و سامان. (بهار عجم) (آنندراج). برگ و ساز. ساز و آلت. ساز و سامان. آلات و ادوات. اسباب. وسائل. لوازم:
ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم
بماندم اینجا بی ساز و برگ و انگشتال.
ابوالعباس.
، تجهیزات. عدت. ساز و عدت. سازو سلاح. ساز و برگ جنگی. ساختگی. ساز و ساخت. عطرود. عتاد. عدّه. عدّه. ساخت. ساختگی. آنچه به سرباز از لباس و وسائل و آلات دیگر داده می شود. (فرهنگستان) :
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تاسپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی (هفت پیکر).
، ساز و برگ سفر. توشه. زاد، زین و یراق. تنگ و توبره. ساخت:
چه نازی بدین اسپ و این ساز و برگ
کت این تخت خون است و آن تاج مرگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به ساخت، ساختگی، برگ و ساز شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مولد و وطن، زادگاه و سرزمین مادری:
دیوان گفتند خان و مان و زاد و بوم خویش چون به جایگه رها کنیم. (اسکندرنامه چ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(لَ ظا)
کنایه از هست و نیست و تمام سرمایه و اسباب و سامان باشد. (برهان قاطع). کنایه از هست و بود و تمام سرمایه. (آنندراج) ، مولد و مسکن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
بشهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.
(گرشاسب نامه ص 242).
چو نام و ننگ فزاید وفا نه نام و نه ننگ
چو زاد و بود نماید جفا نه زاد و نه بود.
جمال الدین عبدالرزاق.
چند نالی چند از این محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاد و بود
تصویر زاد و بود
همه سرمایه و اسباب معاش هست و نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساز و برگ
تصویر ساز و برگ
آنچه از آلات جنگ و جامه و دیگر لوازم بسپاهیان دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد و بود
تصویر زاد و بود
((دُ))
همه سرمایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساز و برگ
تصویر ساز و برگ
تجهیز
فرهنگ واژه فارسی سره